پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ
نوشته شده در چهار شنبه 26 فروردين 1394
بازدید : 494
نویسنده : roholla

بن فیور
مترجم : هادى محمدزاده

باد سرد پاییزی، برگهای خشک را، از جلوی پایم، جارو می کند، دو باره آن روزها، در یادم زنده شده است. مدتها پیش بود، و ما حدودا دوازده سال داشتیم. «بامپی» و من، دوستانی جدا نشدنی بودیم. و همیشه خود را دوستانی تا آخر خط، می دانستیم. نام اصلی« بامپی» ، « کوین» بود. یک کودک سرخ چهره ایرلندی، که به خاطر عادت های عصبی اش، او را با این لقب صدا می کردند، چون هنگامی که می ایستاد و صحبت می کرد، مدام به شما تنه می زد. با این حال، دوستی خوب و وفادار بود.

می دانستیم که بزودی دوستیمان، در محک آزمایش، قرار خواهد گرفت. و تحت غیر منتظره ترین شرایط، به بوته آزمایش، گذاشته خواهد شد. عمارتی بود به نام « ولینگتون»، که استوار و پا بر جا، در همسایگی ما قرار داشت و در انتهای کوچه ى کاملا بن بست ما، به شکل تهدید کننده و به شکوه سبک معماری «گوتیک »، سر بر افراشته بود. ساختمانی عظیم و هولناک، که داستانهایی در باره ارواح آن بر سر زبانها افتاده بود و همسایگان سالهای متمادی سرشان به همین مسئله گرم بود. مردم بر این باور بودند سالها پیش، حتی مدتها قبل از اینکه همسایه های حال حاضر این محله در این جا ساکن شوند، یگانه ساکن این خانه «آلتیا ولینگتون»، شش تن از اعضای خانواده اش را در این خانه کشته است. علاوه بر این در مورد او حرفهای نامعقول زیادى می زدند، از قبیل اینکه روح پلیدی در او حلول کرده و به او فرمان داده است که این جنایات وحشتناک را انجام دهد. گاهی هم می گفتند عقلش را از دست داده است، می گفتند که حدود پنجاه سال در یک سازمان شاغل بوده و بعد فرار کرده، به این خانه آمده و گوشه نشینی اختیار می کند. ضرورتی ندارد که بگوییم به این نتیجه رسیده بودیم که از این مکان، به هر قیمتی، باید دوری کنیم.

ولى پس از سالها مرد میدان طلبیدن آن خانه، من و «بامپی» مصمم شدیم بودیم مرد این میدان باشیم. عید «هالووین » فرا رسیده بود و ما از مدتها پیش منتظر رسیدن چنین زمانی بودیم. به صورت کاملا محرمانه نقشه این کار را کشیدیم. اگر والدین مان، پی می بردند که در شب عید «هالووین» برای عمارت « ولینگتون» نقشه می ریزیم حتما سد راهمان می شدند. من هنوز نمی دانم چرا اقدام به آن کار کردیم. شاید می خواستیم کاری را انجام دهیم که همسن و سالهای ما تا سالهای سال نمی توانستند انجامش دهند. شاید کودکانی احمق، بودیم که فکر می کردیم به خاطر یک شوخی بچگانه می توانیم جسور به نظر بیاییم.

باری به هر دلیل، عید «هالووین» فرا رسیده بود. و ما سعی می کردیم با پرسه زدن در اطراف عمارت، جرات این کار را، به دست بیاوریم. وقتی شب عید فرا رسید، من و «بامپی» ، آخرین نفسهای عمیقمان را کشیدیم، و در راسته ى پله های سنگی به سمت آن خانه مجلل بختک زده، حرکت کردیم. هر پله ای را که با بی میلی بالا می رفتم، ساقهایم بیشتر به لرزه می افتاد. یک میلیون بهانه در ذهنم چرخ می خوردند. «بامپی» ساکت بود و سرخی چهره اش رنگ باخته بود.


قلبم تند تند شروع به زدن کرد ه بود. سعی کردم از بین ماسک کاغذی ارزانم، نفس عمیقی بکشم. قبل از اینکه به خودمان بیاییم، خود را جلوی ایوان چوبی و زهوار در رفته عمارت یافتیم. پیش رویمان در چوبی بزرگ و شاهانه ای قرار داشت. یک دستگیره برنجی عظیم، شبیه آنچه در فیلمها مشاهده می شود، از آن آویزان بود. دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من و «بامپی» بدون بر زبان آوردن حتی یک کلمه، به هم خیره شده بودیم. شروع به در زدن کردم، اما پس از سه ضربه سنگین، هیچ جوابی نشنیدیم. حالا کمی آرامش گذشته خود را باز یافته بودم. ما از هر بچه ای در این محله، زودتر به این کار اقدام کرده بودیم و حالا به طور معجزه آسایی، از حادثه ای مخوف، رهیده بودیم. من و «بامپی»، نگاهی به یکدیگر انداختیم و هر دو همزمان نفس حبس شده مان را بیرون دادیم. به سمت خیابان بر گشتیم تا خود را، برای یک خوش آمد گوییِ در خور یک قهرمان از جانب دیگر دوستان آماده کنیم که در این هنگام با شنیدن صدای غژ غژ باز شدن آن در عظیم، هر دو، در جا میخکوب شدیم. برگشتیم. چشمانم را تقریبا بستم، چرا که پیش بینی می کردم با منظره ای ترسناک، مواجه شوم. علی رغم ترس و تعجبمان، با دلپذیر ترین منظره، روبرو شدیم.

بانوی مسن ریزه پیزه ى با مزه ای آنجا ایستاده بود. کوچک و باریک اندام، که موهای خاکستری اش را، به صورت مرتب و دوست داشتنی ای، گره زده بود. با صدایی آرام، به جهت دیر باز کردن در، از ما عذر خواهی کرد، و پاکت های آب نبات شب عید را با خوش رویی در کیسه های پلاستیکی مخصوص شب عید ما گذاشت. او خود را، «آلتیا ولینگتون» معرفی کرد و به ما اطمینان داد بر خلاف داستانهایی که از سالها قبل بر سر زبانهاست ، هیچ اتفاق عجیبی در عمارت او نیفتاده است. ما هم خودمان را معرفی کردیم. دچار شگفتی دلپذیری شده بودیم و از گفتگوی دوستانه با او لذت می بردیم. از او تشکر کرده، و محترمانه از او که داشت به داخل عمارت بر می گشت، معذرت خواستیم.

من و «بامپی» واقعا آنچه را دیده بودیم نمی توانستیم باور کنیم. همه آن حرف و حدیث ها شایعه بود. شایعاتی بی رحم و جاهلانه. . ما آن فریبکاری ها را بر ضد این بانوی بی آزار مسن آشکار کرده بودیم. همچنان که در ایوان منتهی به پیاده روی سنگی ایستاده بودیم، مطمئن و مشتاق بودیم که خبرها را پخش کنیم. در همین هنگام، صدایی را از پنجره کنار در، شنیدم، صدا از داخل عمارت می آمد، و آنقدر بلند بود که مرا مجبور کرد برگردم. آنچه چشمانم دید از آن زمان در خاطرم مانده و برای همیشه هم در خاطرم خواهد ماند چون جزئی از فکر و خیال های هر روزه من شده است جزئی از رویاها و هراسهای من.

فکر می کنم قبل از اینکه «بامپی»، حتی رویش را برگرداند من آن منظره را مشاهده کردم. آن چه دیدم، بسیار بد منظر و شبیه یک بختک بود. یک موجود عجیب و غریب و بی تناسب، شاخدار، با سر پولک دار، و چشمانی آتشین، و دراز در شکل و هیئت دوستانه «آلتیا ولینگتون»! همچنان که لباس خانه، تنش بود، سلامی به ما داد و دست پنجه دارش را، از پنجره به سمت ما، بلند کرد، تو گویی به ما اشاره می کند، داخل بیاییم. همه چیز اهریمنی و اوضاع نامساعد بود. من هرگز تا آن روز، به آن شدت، نترسیده بودم. پاهایم شروع به لرزیدن کرده بود. «بامپی»، با دیدن این مناظر، از وحشت خشکش زده بود. هنوز نعره ای که برای فرار بر سر او، کشیدم در گوشم است. فرار را بر قرار، ترجیح دادیم. و هرگز پشت سرمان را هم، نگاه نکردیم. آنقدر دویدیم تا به یک زمین قدیمی و متروکه رسیدیم. به یاد دارم که هر دو سکوت کردیم، و از وحشت آنچه دیده بودیم، کام از کام نچرخاندیم. حتى می توانم قسم بخورم که «بامپی»، خودش را خیس کرده بود. تصمیم گرفتیم این وقایع را، برای هیچکس رو نکنیم، و پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر پایمان را، نزدیک آن خانه نگذاریم. به علاوه این ماجرا ها نگفتنش بهتر بود، چرا که در غیر این صورت دهان به دهان بین مردم می گشت. یک داستان ترسناک ناگفته.

آن ماجرا مطمئنا بر ما تاثیر زیادی گذاشته بود. من و «بامپی» در تمام طول سالهای نوجوانی دیگر درباره روح صحبت نکردیم.

حالا سالهای زیادی، از آن دوران، می گذرد. من هنوز هم، «بامپی» را، وقتی که اوقات فراغت مان را بین دوستان و گاهی در مراسم جشن و سرگرمی، سپری می کنیم، می بینم. او حالا ترجیح می دهد که «کوین» صدایش کنیم و وقتی دوباره همین زمان از سال فرا می رسد، در رستورانی آرام و ساکت، برای مز مزه کردن یک فنجان قهوه می نشینیم و دو باره خودمان را روی همان ایوان شب عید «هالووین» می یابیم. خانه ى «ولینگتون» حالا از بین رفته و یک مرکز خرید کوچک، جایش ساخته شده است. حالا دیگر درک افسانه ها، عقاید اجدادی، و اشباح زدگی خانه های قدیمی برایم قابل درک شده است. برخی اوقات، به آنجا می روم، و همه به عنوان یک همسایه قدیمی، دورم جمع می شوند.

...باد سرد پاییزی برگهای خشک را از جلوی پایم جارو می کند. می خواهم داستانی بگویم که نگفتنش بهتر است.


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﻋﻴﺪ ﻫﺎﻟﻴﻮﻭﻳﻦ , ﺍﻳﺮﻟﻨﺪ , ﭘﺎﻳﻴﺰ , ﻋﻤﺎﺭﺕ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻠﻴﺪ , ﺟﻨﺎﻳﺎﺕ , ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ , ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ , ﺟﺮﺍﺕ , ﺷﺐ ﻋﻴﺪ , ﻣﺎﺳﮏ , ﺍﻳﻮﺍﻥ , ﺷﺎﻳﻌﻪ , ﺍﻫﺮﻳﻤﻨﯽ ,



ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ
نوشته شده در پنج شنبه 13 فروردين 1394
بازدید : 409
نویسنده : roholla

پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.

از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسر عموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوشش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.

هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگر چه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.

اگرچه من هم پسر عمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.

مادرم هنوز حرفهایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگر چه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه می بیند!


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺛﺮ ﺍﻧﮕﺸﺖ , ﺧﺎﻧﻪ , ﮐﺮﻳﺴﻤﺲ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺭﻭﺡ , ,



ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13
نوشته شده در سه شنبه 11 فروردين 1394
بازدید : 867
نویسنده : roholla

اثر پال واگنر
مترجم: هادی محمدزاده

آخرهای بعد از ظهر یک روز جمعه بود ، و "رزا “ که تازگی ها، با خانواده اش به “دیتون” نقل مکان کرده بودند برای ثبت نام وارد دبیرستان جدیدش شد. مدرسه بزرگ قدیمی ، خشک و بیروح به نظر می آمد . پیچکهای چسبان ، که بر لبه های بام رشد کرده بود بین پنجره ها و خشتهای پوسیده دیوارها ، جدایی انداخته بود . آت آشغالها و ته سیگارها ، سطح باغچه های محصور محوطه را, پوشانده بود. هیچ دانش آموزی در حیاط به چشم نمی خورد . و راهروهای داخل دبیرستان نیز خلوت و تقریبا همه ی کلاسها خالی بود. اما هنوز دفترداران ، سر کارشان بودند. کارمند زن میانسالی به او کمک کرد تا فرمهای ثبت نام را پر کند، و چندی نگذشت که از چاپگر رایانه ، فرم چاپی جدول برنامه کلاسی را تحویلش داد.

- " اینو گمش نکن" این را زن به او خاطر نشان کرد و ادامه داد :
- شماره ی کلاست 12 است، اولین کلاست همین جاست که در ضمن سالن اجتماعات و حضور و غیاب نیز هست."

“رزا “ از او تشکر کرده و دفتر را ترک کرد. با خود اندیشید :
دوست دارم بفهمم این کلاس شماره ی 12 چگونه جایی است. همان جایی که دوشنبه آینده باید به اندازه کافی عجله کنم تا به خاطر غیبت و تأخیر، در آنجا مورد مؤاخذه قرار نگیرم .

در راهروهای خلوت شروع به پرسه زنی کرد و صدای تلق تلق گامهایش ، بر سنگفرشِ تهِ راهرو منعکس می شد .سر انجام، در آخرین نقطه سالن, مقابل کلاسی که شماره 12 زیر دریچه آن, چاپ شده بود، توقف کرد. برای لحظه ای از شیشه ی دریچه، داخل کلاس خالی را با دقت نگاه کرد .کلاس در طرف آفتاب گیر ساختمان، قرار نگرفته بود اما به خاطر پنجره های زیادش ،به اندازه کافی روشن بود.با خودش گفت : اگر بتوانم نیمکتی در عقب کلاس برای خودم دست و پا کنم, خیلی خوب می شود

رویش را که از کلاس 12 برگرداند,متوجه نور آفتاب شد که بر یکی از اتاقهای راهرو, پخش شده بود . شماره ی 13 به صورت چاپی روی در خود نمایی می کرد. چند گام جلو رفت و داخل را نگاه کرد میز معلم, میان او و روشنی پنجره فاصله ایجاد کرده بود. مردی روی میز قوز کرده بود، ظاهرا داشت اوراقی را نمره گذاری می کرد. به روشنی نمیتوانست مرد را ببیند. مرد یک وری بود و نوری که از پشت سرش می تابید, طرح کلی از او به دست نمی داد. انگار نیمرخش در سایه ای سیاه قرار داشت “ُرزا “ اصلا نمی توانست ویژگی های صورتش را تشخیص دهد اما چیزی که مشخص بود این بود که روی ورقه ها متمرکز شده و داشت به آنها نمره می داد .ناگهان, سرش را به طور غیر منتظره ای برگرداند . این حرکت “ُرزا “ را غافلگیر کرد و در جا خشکش زد ، و همچنان به آن طرح تاریک, که فکر می کرد صورت مرد است خیره ماند. نمیتوانست چشمهایش را ببیند. فورا از جلوی در کنار رفت چنین انگاشت که شاید خطای دید, بوده است .شاید او بیرون را نگاه می کرده و من فکر کرده ام به طرف من چرخیده است. نگاه آخر را به در شماره 13 انداخت و می خواست آنجا را ترک کند همین که رویش را بر گرداند با پیرمردی که در سکوت کامل به سمتش می آمد بر خورد کرد.مرد مسن ,لباس کار خرمایی رنگی به تن داشت و بالای جیب پیراهنش , کلمه ی "سرایدار" دوخته شده بود. در یک دستش چوب زمین شوی رنگ و رو رفته ای بود و در دست دیگرش, یک دسته ورقه یادداشت.

در حالی که با چشمهای کبود گودش به دختر خیره شده بود گفت :
- کنار این اتاق نپلکید!

“رزا “ بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند با عجله به سمت پایین راهرو به راه افتاد. با واقعه ی اعجاب آوری روبرو شده بود.



دوشنبه ی موعود فرا رسید و رزا این واقعه را از یاد برد. حالا او داشت با دوست و هم محله ای اش “ مرسدس “ , به سمت مدرسه می رفت.

- اولین کلاس من در اتاق شماره 12 تشکیل می شود وقتی برای ثبت نام رفته بودم سر و گوشی آنجا آب دادم.

- اون اتاق خانم "پریبل" است. آدم بسیار کوشایی است.

- من که اونو اونجا ندیدم اما معلمی در اتاق شماره 13, و یک ماجرای عجیب ...

“ مرسدس “ حرفش را قطع کرد
- اصلا اتاقی به این شماره وجود ندارد

“ ُرزا “ تاکید کرد
-ولی من با چشم خودم شماره 13 را روی در اتاق دیدم

- اشتباه می کنی به دلایل آشکاری , هیچ اتاقی با شماره 13 وجود ندارد

“ ُرزا “ اندیشید:
چه دلایل آشکاری !؟شاید به این دلیل که اعتقاد بر این است که شماره 13 بد یمن است ؟اما این عقیده حالا قدیمی شده است.

“ ُرزا “ حرفش را پی گرفت :
پس از مدتی مرد سرایداری پیدایش شد. آدمی جا افتاده و کاملا مسن . به من گفت که دیگر جلوی آن اتاق نپلکم

“ مرسدس “ با صدای بلند در حالی که می خندید گفت :
این حرفها شبیه حرفهای پیترز پیر است . او یک خل و چل به تمام معنا است سال قبل به این دلیل که به دانش آموزان گفته بود روحی در مدرسه وجود دارد که به اوراق امتحانی نمره می دهد و اگر شما کارتان را درست انجام ندهید روح به سراغتان خواهد آمد ، رفت و آمدش را به مدرسه محدود کردند، پیترز پیر ادعا می کرد که این وظیفه را به روح خودش محول کرده است.

"مرسدس " پس از گفتن این جملات , به طرز تمسخر آمیزی خنده سر داد .اما نیم لبخندی هم بر لبان “رزا “ نیامد.

“ مرسدس “ ادامه داد :
- از وقتی که مدرسه ساخته شده است پیترز آنجا بوده است. پیترز پیر ,دیگر حالا گوشه گیری اختیار کرده است جدای دیوانه بودنش, او الان باید 80, 90 سال داشته باشد در ضمن قلبش هم بیمار است . چند ماه پیش , به گروه نجات ,تلفن زده بودند که بیایند او را به هوش بیاورند

همچنان که “ مرسدس “ به گفته هایش ادامه می داد احساس بدی , به "رزا “ دست داده بود و مو بر تنش راست شده بود وقتی به مشاهداتش در اتاق شماره 13 و رویارویی اش با آن سرایدار پیر فکر می کرد , اروح و اشباح در نظرش ,متجسم می شدند. این وقایع برایش خیلی نامأنوس بود دیگر کاملا مطمئن شده بود که این قضایا حقیقت داشته است. همین که به مدرسه رسیدند از “ مرسدس “ جدا شد و با عجله به سمت کلاس درسش دوید.. حالا راهروها شلوغ و پر جنب جوش بود. وقتی به قسمتی که اتاق شماره 12 در آنجا قرار داشت رسید به خاطر جمعیت متراکم دانش آموزان , در سالن جای سوزن انداختن نبود همین که داشت راهش را به سمت کلاسش کج می کرد نگاهی یه سرتاسر سالن انداخت دانش آموزان دیگر جلوی دیدش را سد کرده بودند اما او می توانست در اتاق شماره 13 را ببیند. با یک حرکت ناگهانی تغییر مسیر داد و به جای اینکه به سمت کلاس خودش برود به سمت آن در حرکت کرد.

حالا مسیر خلوت شده بود و تنها چند یارد میان او و در, فاصله بود "رزا" مات و مبهوت خیره مانده بود. هیچ شماره ای بر در دیده نمی شد! همچنین شیشه ی آن از داخل سیاه شده بود. دیدن داخل اتاق کاملا غیر ممکن بود. به نظر می رسید که قلب "رزا" تند تند شروع به زدن کرده است. با عصبانیت چشمهایش را روی هم گذاشت و سپس دستگیره ی در آزمایش کرد در باز نمی شد . قفل بود.

- اینجا فقط انباری است نمی توانید داخل شوید
این را پسری که از آنجا در حال عبور بود به او خاطر نشان کرد .

"رزا" درمانده و ملول به در بی عنوان, خیره مانده و حیرت کرده بود .
- چه باید بکنم ؟

کمی احساس ترس می کرد .برگشت و به سمت اتاق شماره 12 به راه افتاد.به نفس نفس افتاده بود در قسمت انتهای سالن , همان سرایدار پیر "پیترز" ایستاده بود و چشمهای نافذ سیاهش را به او دوخته بود.عجیب بود که مثل دفعه قبل , خصمانه به نظر نمی رسید اما تشویش انگیز بود چینهای عمیق صورت کبود مرگ بارش , رعشه سردی به اندام او انداخته بود به سرعت، وارد اتاق شماره 12 شد و خودش را روی اولین نیمکت خالی یله داد.

“رزا “ بقیه روز را از رفتن به آن قسمت مدرسه که اتاق شماره دوازده در آن قرار داشت اجتناب کرد. اما پس خوردن زنگ پایانی مدرسه , او مجبور بود حدود نیم ساعتی را با معلم ساعت ششم اش به بحث در مورد تکالیفی که قرار بود به او محول شود , بگذراند. ناخواسته , به سمت آن راهروی وحشتناک کشانده شد. مثل اینکه نیرویی عظیم تر از ترس , مجبورش می کرد برود. با هر قدمی که بر می داشت بر ترس و وحشتش افزوده می شد راهروها حالا خلوت بودند و او کاملا تنها بود. وقتی تا انتهای سالن پیش رفت ناگهان "پیترز", همان سرایدار پیر پیدایش شد و جلوی او به زمین افتاد. زمین شویش به یک طرف و کاغذهای دستش, به سمت دیگری پرت شد.

“ رزا “ ,عجولانه و در یک حرکت واکنشی, و بدون آنکه بداند چه می کند دولا شد و شروع به جمع کردن کاغذها کرد.
ناگهان سرایدار پیر مچ دستش را گرفت. " رزا “ با یک جیغ , به صورتش نگاه کرد. چشمهای سیاه پیرمرد , باز بود و به کاغذهایی که او جمع آوری کرده بود می نگریست. سپس چشمانش را به آرامی برای رساندن پیامی به سمت او چرخاند به نظر می رسید که می گوید: :
میدانی که چکار باید بکنی!

ناگهان چشمانش را به سمت دیگر چرخاند. چشمهای پیرمرد بسته شد و لبهایش نفس مرگ کشید. “ رزا “ به دست دیگر پیرمرد نگاه کرد و متوجه کلیدی زیر آن شد. در حالی که انگشتانش می لرزید آن را برداشت و برچسب آن را خواند:
اتاق شماره 13


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺍﺗﺎﻕ ﺷﻤﺎﺭﻩ 13 , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﺭﻭﺡ , ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ,



ﺁﺧﺮﻳﻦ ﺑﯽ ﺧﻮﺍﺑﯽ
نوشته شده در دو شنبه 10 فروردين 1394
بازدید : 686
نویسنده : roholla

از کودکی علاقه شدیدی به دیدن مناطق جن زده داشتم
از وقتی که فارق التحصیل شدم بهمراه دو دوست صمیمی ام فرشید و مینا که همدانشگاهی هم بودیم و بعدا فرشید و مینا ازدواج کردن به سفرهای گروهی میریم و راجب ارواح تحقیق میکنیم…

صبح به آرامی بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم در آیینه نگاهی
به خودم انداختم ، تلویزیون رو روشن کردم در یک دستم کنترل و در دست
دیگرم لیوان چایی ام گرفته بودم که یکدفعه صدای جیغ زنانه و بلندی از

اتاقم بلند شد از شدت شوک تکانی خوردم و چایی روی پام ریخت صدای داد من و جیغ باهم قاطی شده بود
بدو بدو به داخل اتاق دویدم اما کسی آنجا نبود
نگاهی به موبایلم انداختم که صدا از داخلش می امد

آرام قدم برداشتم اسم فرشید روی گوشی افتاده بود
نفس راحتی کشیدم و فوشی نثارش کردم و برداشتم:
الو…سلام سهیل جون…نترسیدی که …

سریعا گفتم: نکبت این صدای مزخرف چی بود؟
خنده ای کرد و گفت: دیروز بلوتوث کردم بعد گذاشتم
رو زنگت تا یه شوکه باحال بهت بدم!!
همین که امدم یه فوش نون و آبدار بهش بدم

گفت: راستی…یه سوپرایز برات دارم یادته گفتم مینا چند وقته خواب یه کلبه رو میبینه
گفتم: آره .. چطور؟
فرشید با هیجان بیشتر ادامه داد: دیشب هم باز اون خوابو دید
تا اینکه اتفاقی فهمیدم اون کلبه واقعا وجود داره توی دهکده مادربزرگش تو حاشیه کرج هستش
با کنجکاوی گفتم : خوب…
ادامه داد: اهالی روستا میگن جن زدس هر ماه یکروز صدای جیغ و داد از کلبه می آید هرکی هم واردش شده دیگه برنگشته!!

مادربزرگش میگفت همین دیشب یکی از اهالی که خوابگرد بوده بطور اتفاقی بسمت کلبه میرفته که یک هیزم شکن که داشته از اونجا رد میشه بیدارش میکنه…اونم یادش نمی اومده که چه خوابی میدیده میگن هرکیو میخواد بگیره به خوابش میاد و میکشونش اونجا گفتم: خوب … حالا میخوای چیکار کنی!؟؟؟

فرشید بلافاصله گفت: خوب این که سئوال نداره
چه سوژه ای بهتر از این …خیلی وقته تجسس نکردیم
لبم رو پیچوندم و گفتم : خیلی خوب باشه از جا بلند شدم لباسم رو پوشیدم از راه پله داشتم پایین می رفتم که خانم ملکی پیرزن همسایه گفت: مادر میشه کمکم کنی
این زنبیلو برام بیاری بالا …بعد بدون اینکه منتظر جواب شه
زنبیل و گذاشت زمین و راه افتاد
سری از تاسف تکان دادم و زنبیلو برداشتم
بقدری سنگین بود که انگار یه کامیون بار توشه وقتی رسیدم جلو در خانه از شدت نفس نفس زدن داشتم خفه میشدم …

دوباره برگشتم پایین و سوار ماشین شدم از پارکینگ بیرون زدم یکدفعه یک گربه پرید جلوی ماشین ترمز کردم
گربه چپ چپ نگاهم کرد ورد شد پوزخندی زدم و به راهم ادامه دادم بلاخره رسیدم

هنوز زنگو نزده فرشید خندان درو باز کرد با پیژامه گل گلی که پاش کرده بود شبیه دلقکهای سیرک شده بود
ابروهاشو بالا انداخت و گفت: از صدای ترمزت فهمیدم خودتی
وارد خانه شدم مینا با دوتا چایی وارد خانه شد سلامی بهش کردم …فرشید گفت: پنجشنبه خوبه ؟
گفتم: چطور؟؟؟ مینا گفت: برای رفتن به کلبه دیگه!!!

سریع گفتم: مگه تو هم میخوای بیای؟
مینا اخماشو در هم کشید و گفت: ما همیشه ۳ تایی تجسس میکردیم
گفتم: آره…ولی…ایندفعه تورو هدف قرار دادند
فرشید گفت: بیخیال اینا همش خوابه ..شرط میبندم
مثل اوندفعه که تو شمال یه خونه ویلایی بود میگفتن جن داره
بعدا فهمیدیم یکی یواشکی اونجا میخوابیده و سرصدا مال اون بوده
مینا گفت: امیدوارم…..ولی….

پنجشنبه زودتر از اینکه فکر کنم فرا رسید
کوله بارم رو بستم: چراغ قوه و ضبط صوت و طناب شمع و وسایل دیگر…قرآن جیبی ام را بوسیدم و داخل جیبم گذاشتم
همین که از در خانه بیرون زدم ملوک خانم رو دیدم که از سرکوچه با یه زنبیل بزرگ داشت می آمد …چون پنجشنبه ها بچه هاش می آمدند خانه اش کلی خرید میکرد..بدو بدو سوار ماشین شدم و گازشو گرفتم و از پارکینگ بیرون زدم
ملوک خانم تا ماشینو دید دست تکان داد
خودمو زدم به کوچه علی چپ و سریع دور شدم همین که داخل خیابان پیچیدم دوباره اون گربه پرید جلو ماشین اما قبل از اینکه ترمز کنم بشکل فجیحی بهش تصادف کردم
خونش جلو ماشینو قرمز کرد
بدون اینکه پیاده شم لعنت فرستادم و به راهم ادامه دادم
چند دقیقه بعد دم یک جوی پرآب ایستادم
از ماشین پیاده شدم و دستمال را در جوی آب خیس کردم
جلو ماشین قسمت خونین رو پاک کردم
یکدفعه دستمال از دستم افتاد دولا شدم زیر ماشین که دستمال رو بردارم
یکدفعه لاشه گربه با شکلی وحشتناک از زیر ماشین افتاد جلو چشام و یک ناله خفیف کرد
از ترس از جا پریدم سوار ماشین شدم و تا دم خونه فرشید اینا تخت گاز رفتم…جلو خانه از ماشین پیاده شدم
زنگو زدم .. فرشید و مینا هر کدام با یک کوله مثل
کسانی که میخواهند کوه نوردی بروند آمدند و سوار شدند
در طول راه مناظری جز اتوبان و چند تپه خاک بیشتر نیدیدم
به دهکده که نزدیک شدیم کمی سرسبزتر شد
جاده فرعی و خاک آلود بود
خانه ها بافت سنتی تر و کاهگلی مانندی داشت
معلوم بود که دهکده محرومی هست
از کنار یک رودخانه کوچک هم که آب گل آلودی داشت عبور کردیم
به جایی رسیدیم که قبرستان روستا بود

جلوتر جایی برای رفتن ماشین نبود ماشین رو پارک کردم هوا داشت رو به تاریکی میرفت
از ماشین پیاده شدیم نگاهی به قبرستان سوت و کور انداختیم
و نگاهی معنی دار به هم کردیم مینا جلوتر از من و فرشید راه افتاد
از قبرستان عبور کردیم در طول راه نگاهی به موبایلم کردم که آنتن نداشت
مینا با دیدن من بدون اینکه منتظر سئوال شه گفت: اینجا فقط روی کوه آنتن میده!!!

نگران نباشید خانه مادربزرگم بالای تپه است
آنجا بزور ولی یکم آنتن میده خانه مادربزرگ مینا خانه ای قدیمی و بزرگ بود
حیاط زیبایی داشت که با انواع گلها و درختچه ها تزیین شده بود
مادربزرگش خاتون خانم نام داشت

با مهربانی در چهارچوپ در نمایان شد
مینا زیرلب به من و فرشید گفت: یادتون باشه چیزی راجب اینکه میخوایم به اون کلبه بریم نگیم جلوش خاتون خانم سلامی کرد و مینا رو در آغوش کشید
سپس مرا به داخل دعوت کرد خانه بزرگ اما قدیمی بود

سقفش چوبی اما دیوارهایش گچی بود دیوار ها خالی بودند بجز چند عکس قدیمی و از همه عکسها جالبتر عکسی بزرگ از مردی
عبوس بود که مشخص بود پدربزرگ مینا هستش خاتون خانم چایی و هندوانه برایمان آورد
و کنار مینا نشست چند ساعتی گذشت صدای جیرجیرکها بلند شد
نگاهی به فرشید کردم فرشید هم ابرو بالا انداخت خاتون خانم با کمک مینا شام را آماده کرد و سفره انداخت
بعد از شام نیم ساعت با فرشید گپ زدیم تا اینکه بالاخره خاتون خانوم دشک ها را انداخت
ساعت نزدیک ۱۲ شب بود چراغها را خاموش کرد و به اتاقش رفت و خوابید پچ پچ کنان به فرشید گفتم: حالا چیکار کنیم

فرشید هم آرام گفت: پاشو بریم وقتشه با دلهره از جا بلند شدم آرام کوله را برداشتم و یواش از در بیرون زدم هوا ختک بود
و نور ماه پرتوهای کوچک سفیدی به تاریکی شب داده بود پشت سرم فرشید و سپس مینا بیرون آمد

چراغ قوه اما رو از کیف بیرون آوردم اما یکدفعه از دستم لغزید سریعا رو هوا قاپیدم بنظرم صدای افتادن چیزی به گوشم خورد اما تو تاریکی چیزی معلوم نبود

به راهمون ادامه دادیم اینبار مینا و فرشید شونه به شونه هم جلو میرفتن از تپه پایین آمدیم…قبرستان از دور مشخص بود که وهم عجیبی داشت…

به رودخانه کوچک رسیدیم باید ازش عبور میکردیم پاچه هایمان را بالا زدیم آب خیلی سرد بود
با هر سختی بود عبور کردیم چند دقیقه ای به راهمان ادامه دادیم

حدود ۱۰ دقیقه گذشت تا به نزدیکی آن کلبه رسیدیم کلبه ای چوبی وسط درختان آن بیشه جای پرتی بود که هرکسی ازش عبور نمیکرد
نزدیکتر که شدیم دیدیم درهایش را با چوب بسته اند یکدفعه صدای یک سگ مارو به خود اؤرد

سگی سیاه که از پوزه اش آب میچکید پشت سرمان خرناس میکشید سگ آرام نزدیک شد تا اینکه پوزه اش را باز کرد

دندانهایش برق میزد یک پرش کرد مینا جیغی زد و شروع به دویدن کرد من و فرشید هم دنبالش دویدیم به یک بلندی رسیدیم
سگ به فرشید نزدیک شد و پایش رو گرفت فرشید دادی زد و از آن بلندی با سگ به پایین افتاد

منم پایم به یک ریشه درخت گیر کرد و زمین خوردم
صدای شلپ آب آمد فهمیدم که فرشید و سگ به داخل رودخانه افتاده اند
مینا دوان دوان کمک میخواست برگشت به سمت کلبه که یکدفعه صدایش قطع شد
احساس کردم پایم زخمی شده سکوت حکمفرما شده بود

از جا بلند شدم از بلندی پایین رو نگاه کردم
نه اثری از سگ بود و نه از فرشید لنگان لنگان به سمت کلبه برگشتم پایم خونی شده بود و میسوخت
صدای هو هو جغد با صدای جیرجیرکها قاطی شده بود
به کلبه رسیدم از شدت تعجب خشکم زد چوبهای تخته شده به در کلبه همه از بین رفته بودن

در کلبه نیمه باز و داخلش روشن بود انگار شمعی
روشن کرده بودن نور ضعیفی از لای در بشکل مرموزی
به بیرون از کلبه افتاده بود آرام در را باز کردم

قلبم تند تند میزد کلبه خالی بود و تنها فرشی کهنه و پوسیده زینت بخش کلبه شده بود
مینا را دیدم که پشتش رو بمن کرده و داشت هق هق میکرد
آرام دستم رو روی شونه اش گذاشتم یکدفعه برگشت و با صدای وحشتناکی

ناله میکرد چشماش سفید شده بود و صورتش مثل شیاطین شده بود
از شدت ترس میلرزیدم با دستش ضربه ای بهم زد
که باعث شد به دیوار کلبه برخورد کنم و بیهوش همانجا بی افتم…
چشمانم سیاهی رفت..نورهایی جلوی چشمم رو گرفته

بود تصاویر تاری رو میدیدم یک مرد جوان و چهارشونه را دیدم که از رودخانه درحال گذر بود
چهره اش برایم خیلی آشنا بود اما یادم نمی آمد کجا دیده بودمش پشت سرهم اطرافش را نگاه میکرد انگار میترسید کسی تعقیبش کند
بعد که خیالش جمع شد لبه کلاهش را بالا داد

در همان لحظه شناختمش او همان پدربزرگ مینا بود
که البته جوانتر از آن عکسی بود که دیده بودم
احتمالا میان سالی اش بوده اما ….

مرد از میان درختها گذشت و به کلبه رسید کلبه تازه تر و سرزنده تر بود
پنجره هایش پرده های تمیزی داشتند و دوربرش سرسبزتر از الان بود
مرد در زد…صدای زنانه ای به آرامی پرسید کیه؟

مرد با غرور گفت: منم
در باز شد و مرد داخل کلبه رفت فرش رنگ نویی به خودش داشت و داخل کلبه مملو
از وسایل زندگی بود زن جوان و زیبایی آنجا قرار داشتمرد به پشتی تکیه زد و لیوان چایی را یک نفس نوشید
سپس با آستینش دهانش رو پاک کرد و آرام صحبت کرد:

ببین ملیحه جان …من باید یه چند وقتی برم مسافرت نمیتونم دیگه بهت سر بزنم اما..
ملیحه با عصبانیت ادامه داد: چی شده ..تو که گفتی بهش میگم ازم خسته شدی نه فکر بچه ات هم نیستی که قراره چند وقت دیگه بیاد

مرد با این حرف اخماشو در هم کشید و گفت: بس کن زن
بزار برم مسافرت بیام بعد به خاتون میگم قضیه رو ملیحه پوزخندی زد و گفت: اینقدر دروغ نگو تو قبلا هم قول دادی که بگی اما نگفتی
اصلا میدونی چیه خودم میرم بهش میگم

مرد با عصبانیت مثل برق گرفته ها ازجایش پرید و یک سیلی محکم به صورت ملیحه زد
ملیحه به دیوار برخورد کرد و از دماغش خون سرازیر شدمرد بلند گفت: خیلی زر زر میکنی ها
ملیحه دستی به صورت خونینش زد بعد در صورت مرد تفی انداخت و چادرش رو سر کرد و از در کلبه بیرون زد

مرد دستی به صورت و ریش کم پشتش کشید
سپس در حالی که دستانش میلرزیدنگاهی به تبر روی دیوار انداخت
آن را برداشت و از در کلبه بیرون زد ملیحه با دیدن مرد و تبر جیغ کوتاهی زد و شروع به دویدن کرد مرد بهش نزدیک شد
اول با لگد او را به درخت کوبید
ملیحه شکمش رو گرفت بطوری که میخواست از طفل داخل شکمش دفاع کنه مرد تبر را بالا برد و با آخرین زورش
آن را بر پیشانی ملیحه فرود آورد خونش درخت را سرخ کرد
مثل فواره از سرش خون بیرون میزد مرد تند تند نفس میکشید

برای بار دوم تبرش رو بالا برد و تبر را به شکم ملیحه زد
دقایقی بعد جسد بیجان ملیحه را کشان کشان داخل کلبه برد از کف کلبه
به زیر پله ای که راه داشت کشوند و آنجا رو کند و خاکش کرد

دستی به پیشانیش که از عرقخیس شده بود کشید و از پله ها بالا امد
در را پوشاند و نفت کف کلبه ریخت کبریتی کشید و کلبه را آتش زد سریعا از آنجا دور شد

دود ها کمی بیشتر نگذشت تا متوقف شدن بدنه کلبه بدون اینکه بسوزه پا برجا ماند
آتش داخل کلبه به سمت زیر زمین شعله ور شد و داخل گور گل آلود ملیحه رفت

از داخل شکم پاره شده ملیحه که با خون و خاک آجین شده بود آتش به از دهان به بدن طفل کوچک منتقل شد و آن طفل بشکلی آتشوار از گور برخواست و جای گریه خنده وحشتناکی سرداد

سپس آتش اورا سوزاند و سیاه شد بعد شکل دیگری بخود گرفت به شکل همان سگی که فرشید را گاز گرفته بود در آمد….
از صدای خنده بهوش آمدم چشمانم هنوز تار میدید همه جارو

مینا کف کلبه کنارم افتاده بود صدای قه قه طفل توی سرم میپیچید
یکدفعه از کف کلبه بشکل وحشتناکی آتش بیرون زد و تمام در و دیوار کلبه را گرفت اینبار بشکل فجیحی میسوخت
چوبها گداخته شده بودن و حرارت عجیبی میدادند مینا رو بلند کردم و کشان کشان به سمت در کلبه رساندم

که بسته شده بود با لگد بهش کوبیدم چند لگد دیگه زدم تا بالاخره شکسته شد
آنقدر دود تو گلوم بود که بشدت سرفه میکردم مینا رو بیرون کشیدم و خودم هم کنارش روی زمین افتادم

کلبه گر گرفت و داشت تبدیل به خاکستر میشد که یکدفعه آن سگ سیاه بالای سرمان برگشت دهانش رو باز کرد و صدای خنده کودک ازش بلند شد از جا بلند شدم پرشی کرد و منو خودش رو به داخل کلبه پرت کرد چشمانش مثل آتیش سرخ شده بود

همین که آمدم بلند شم زوزه ای کشید و با یک پرش روی من دریچه کف کلبه شکست و کف زیر زمین افتادم کنارم همان تبر که حالا کهنه شده بود رو برداشتم

سگ با دیدن آن تبر وحشتزده زوزه کشید و خودش را به دیوار کلبه میکوبید تبر را بلند کردم و دیوانه بار چندین دفعه به سگ زدم
جای خون آتش از داخلش بیرون زد سپس تبدیل به خون شد و روی خاک جاری شد

چوبی از سقف روی دریچه افتاد دود همه جا رو گرفته بود از شدت دود بیهوش شدم وقتی چشمانم رو باز کردم

فرشید رو کنارم دیدم که با پاهای پانسمان شده کنارم نشسته و نگران من رو نگاه میکرد
مینا هم مثل دیوانه ها گردن کج کرده بود داخل همان بیشه بودیم بوی سوختگی می آمد
روبروم کلبه رو دیدم که سوخته و سیاه شده بود
دور و ورمان یک ماشین اورژانس و دو ماشین پلیس محلی بود پلیس در حال بازجویی از مینا بود: مینا هم در حالی که بهت زده بود میگفت: چیزی یادم نمیاد…فقط وقتی که بسمت کلبه آمدم
درش باز بود وارد شدم یکدفعه بیهوش شدم دیگه هیچ چیز یادم نیست وقتی هم چشم باز کردم شمارو دیدم سربازی که کنار افسر پلیس بود

گفت: جناب سروان …این پسره (فرشید)
رو داخل رودخانه پیداش کردیم گویا
از درد بیهوش شده بود

سپس رو به من گفت: تو اون زیر چکار میکردی؟
منم قضیه رو از سیر تا پیاز بهشون گفتم…
بعد از آن قضیه دیگه هیچوقت دست به تجسس نزدیم
هنوز هم نمیتوانم با فرشید و مینا درست راجب آن شب صحبت کنم
تنها یکبار راجب حضور یکدفعه پلیسها آنجا پرسیدم..که فهمیدم

آن موقع که داشتیم از حیاط عبور میکردیم..گوشی موبایلم از جیبم می افتد
چند دقیقه بعد یکی از دوستانم بهم زنگ میزنه و آن صدای جیغی
که فرشید روی موبایلم گذاشته بود باعث میشه خاتون توجه
خاتون خانم جم شه و درجا به پلیس زنگ بزنه و در نهایت…
از بعد آن قضیه دیگه هیچوقت مینا کابوس ندید
و توانست طعم خواب راحت روبچشه

روح شیطانی که ناخواسته وارد بدن کودک قربانی هم شده
بود و باعث شده بود داخل جسم سگ بره هم بوسیله من از بین رفت…
و بالاخره این کابوس پایان یافت..


:: موضوعات مرتبط: ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ,
:: برچسب‌ها: ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺮﺳﻨﺎﮎ , ﺗﺮﺱ , ﻭﺣﺸﺖ , ﺟﻦ , ﺭﻭﺡ , ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮﻭﻥ , ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ , ﮐﻠﺒﻪ , ,



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 29 صفحه بعد